سیبی در پشت
بام برجی معلق مانده است :
بگو “دوستت ندارم” تا قانون جاذبه تکرار شود
…
.
.
تو کدام آیه خداوندی که هرکه تو را می بیند ، به کفر من
ایمان می آورد !
.
.
لکنت زبان هم بهانه ی خوبیست برای مزه مزه کردن اسمت
…
.
.
تو را خودم چشم زدم بس که نوشتمت میان شعرهایم ، بی آنکه
“اسپند” بچرخانم میان واژه هایم …
.
.
کاش می گفتی دوستت دارم… قلبم می ریخت… تکه های پازل را
با هم از زمین برمیداشتیم و پازل را با هم از اول می چیدیم و تو میدیدی که تکه گم
شده اش بودی…
.
.
شاید تنها کسی نبودم که دوستت داشتم ، اما کسی بودم که
تنها تو را دوست داشتم !
.
.
دقت کردین ؟؟؟
واسه لمس احساس خوشبختی ، همه ی ما لَنگِ همون “یه
نفریم” که نیست !
.
.
تو مخاطب نبودی که خاص شوی !
خاص بودی که مخاطب شدی …
.
.
نویسنده ها
“سیگار” می کشند
شاعرها “هجران”
نقاش ها “تابلو”
زندانی ها “تنهایی”
دزدها “سرک”
مریضها “درد”
بچه ها “قد”
و من برای کشیدن ، “نفسهای تو” را انتخاب می کنم
…
.
.
حوا که بغض کند ؛ حتی خدا هم اگر سیب بیاورد … چیزی بجز
آغوش آدم آرامَش نمیکند !
.
.
نگاهت را که از من میگیری ، نَفَسها هم خودشان را برایم
میگیرند !
.
.
اگر هم بروی هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
!
فقط من ذره ذره ایوب می شوم !
.
.
هنوز هم با تمام نبودن هایت دلیل بودن منی
…
.
.
بغض که میکنی ، بدهکار باران می شوم و شرمنده ی کویر
!
.
.
مثل گل ها که با عطرها درگیرند ، اسمت از دهان خیالم نمی
افتد !
.
.
بی خیال است ، خیلی بی خیال ؛ همان کسی که تمام خیال من
است …
.
.
هر شب به خودم قول میدهم که فراموشت کنم
!
ولی وقتی عکست را می بینم ؛ تو را که نه … قولم را
فراموش می کنم …
.
.
من از حرارت چشمانت یخ میزنم و از سرمای نگاهت آتش
میگیرم …
مردانگی های تو فیزیک را هم نابود میکند ، من را که دیگر
هیچ !
.
.
مینویسم دوستت دارم !
نگو که تکراریست ؛ شاید روزی برسد که نباشم تا تکرارش
کنم …
.
.
رخ به رخ که شدیم من مات شدم و تو چون پادشاهی که این
فتح ها را زیاد دیده است ، بی اهمیت رد شدی …
.
.
تا که هست هستمو تا بود خواهم بود
ولی
چون رفت نرفتم و تا برنگشت من بودم …
.
.
دلم یک اتفاق می خواهد ؛ یک تلفن نا آشنا
…
با بی میلی تمام جواب دهم
و
صـــــــــــدای تو …
.
.
برای آنچه دوستش داری از جان باید بگذری
…
بعد می ماند زندگی و آنچه که دوستش داشتی
!
.
.
تو آنجا ، من اینجا …
همه راست می گفتند : “تو کجا من کجا
!!!”
.
.
حواسم را پرت کرده ای ، آنقدر دور که دیگر یــادم نیست
تو رفته ای و من … حـــــواسم نیست !!!
.
.
آدم باید یه “تو” داشته باشه که هر وقت از همه چیز خسته
و ناامید شد بهش بگه :
مهم اینه که تو هستی ؛ گور بابای دنیا
!
.
.
دلم که برایت تنگ می شود ،سرک میکشم لابه لای نوشته
هایم …
هیچ جای دیگری نیست که اینقدر پر باشد از تو
!
.
.
من تورو ذره ذره جمع کردم ؛ حق نداری خروار خروار بری
!
.
.
یکبار هم وقتی منتظرت نیستم به سراغم بیا ، بگذار خیالم
غافلگیر شود …
.
.
بیا یک خط زیر قانون خط های موازی بنویسیم
:
“دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند اما این دلیل نمی
شود همدیگر را دوست نداشته باشند .”
.
.
به نیمکت اولین قرارمان …
جای تو شسته ام تا جای خودم خالی باشد
!!!
.
.
دیر کرده ای !
عقربه ها گیر کرده اند در گلوی من ، انگار که رد نمیشود
…
نه زمان ! نه آب خوش !
.
.
حوا بودن تاوان سنگینی دارد …
وقتی آدم ها برای هر دم و بازدم به هـوا نیاز دارند
!!!
.
.
در این دل به رویت بازست ، حتی روزهای تعطیل
!
.
.
تقسیم میکنم ، سهم روزهای آینده ام را
…
یا در کنار تو یا در یاد تو …
.
.
تونل ها فریاد میزنند : “راه هست ، حتی در دل سنگ”
.
.
رفته بودم دلش را بهدست آورم ، دلم را از دست دادم
…
.
.
کاش خدا سه چیز را نمی آفرید !
عشق ، غرور و دروغ ؛ چون عشق هنگام غرور به انسان دروغ
می گوید …